زمینی شدن فرشته اسمانیمان
چی جوری از آسمونا اومدی زمین : ( از زبون مامان )
پسرکم ما باهم ساعت 5:30 صبح دوازده مرداد به همراه بابایی و مامان جون رفتیم بیمارستان مامان جون بیشتر روز رو پیشمون بود بابایی هم بود دایی جون هم اومد سرزد اما پدرجون و خاله جونت خونه بودن که حدود ساعت 4:15بود خاله و دایی و بابایی داشتن میومدن بیمارستان که مامان جون (مامان بزرگ) زنگ زد به اونا و گفت چون ماه رمضونه گفتن بجای شیرینی زولبیا و بامیه بیارین نی نی هم نهایتا تا شب باید دنیا بیاد همینجوری که داشتن میومدن دوباره مادرجون زنگ زدو گفت نی نی کوچولو داره به دنیا میاد ............
خاله و دایی هم زود زود بابایی رو جلوی بیمارستان پیاده کردن رفتن دنبال گل و شیرینی! بالاخره بعد از کلی انتظار ماما نی تو اوردن بیرون عه! تو کجایی؟ الان باید کلی منتظرت باشیم تا تمیز بشی بیای خوب خاله جوون و مادر جوون اول اومدن مامانت رو دیدنکه یهویی تو اومدی توی اتاق عسلکم اینگده لپ داشتی ! لفلفوی خاله . کپی برابر اصل بابایی بودیا! بعد خاله جوون رفت بابایی رو صدا کرد که بیاد اونم اومد تورو دید حالا دایی جون مونده پدرجوون هم که بیمارستان نیست اقا خاله و دایی اومدن یواش در برن پرستاره نبینتشون اخرش دید بالاخره اجازه داد بیان دایی هم تورو دید . شب مادرجوون پیشت موند اینقدر که ساکت بودی دست و پاهات رو تکون میدادن ببینن سالمی خوب میترسیدن دیگه! فردای همون روز تقریبا ساعت 10:30 اومدی خونه عزیزم!
این عکس دو یا سه روزگیته .دقیق یادم نیس